داستان – ۶۴۴

داستان – ۶۴۴

چیزی مثل معجزه

حمیدرضا سهیلی

کبوتر دلم را راهی کردم

 

نام شفا یافته: كريم ملكي

اهل: اراک

نوع بیماری: زخم اثنی‌عشر  


هوای اتاق گرفته و دلگیر بود. از پرستار خواستم پرده اتاق را کنار بزند و پنجره را باز کند تا نسیمی بوزد و تندی هوای دم‌کرده اتاق کم شود.

وقتی پنجره را باز کرد، آوای اذان از موذنه مسجدی در همان نزدیکی به درون ریخت. انگار آواز موذن و نسیمی که به درون وزید و چهره‌ام را نوازش داد، پشت پنجره بسته اتاق چشم ‌به ‌راه بودند تا باهم به اتاقم بیایند. کبوتری از روی شاخه درخت بید مجنون وسط حیاط بیمارستان پرواز کرد و بر سکوی پشت پنجره اتاق نشست. معصومیت نگاهش مرا به یادبودهای کهن ‌کشاند و احساس کردم آن نگاه چقدر آشناست. شبیه آن معصومیت را سال‌ها پیش در حرم امام رضا (ع) دیده بودم. آنجا که کودکی با چشمان درشت و روشن همراه با مادرش به زیارت آمده بود. مادرش می‌گفت بیمار است و او را برای شفا از تبریز به مشهد آورده است. کودک با نگاه معصومانه‌اش به من خیره شده بود و حالا،  خودم حال آن روز او را دارم که با وجود دکتر و دوا، آرزوی شفا از خدا دارم. چشمانم را بستم و سرشکی از میان پلک‌های بسته‌ام روان شد. پرستار داروهایم را داد و با مهربانی از من خواست اگر کاری دارم به او بگویم تا انجام بدهد.

– تلفن.

نگاهش را به دهانم دوخت. انگار نشنید یا اگر شنید، اشتباه شنید.

– چی گفتید؟

چشمان بارانی‌ام را به او و سپس به پنجره و کبوتری دوختم که بر هره دیوار نشسته بود و با نگاه خسته‌اش به اطراف می‌نگریست. آرام گفتم:

– می‌توانم از اینجا با مشهد تماس بگیرم؟ می‌توانید شماره‌ای برایم بگیرید؟

در نگاهش شگفتی را خواندم، اما چیزی نگفت. از اتاق بیرون رفت و دقایقی بعد با گوشی تلفن برگشت. آن را به پریز کنار تختم وصل کرد و منتظر ماند تا شماره‌ای را بگویم. من اما شماره‌ را که نمی‌دانستم.

– می‌خواهم با حرم امام رضا(ع) صحبت کنم. دلم هوای زیارت از راه دور را کرده، اما شماره حرم را ندارم.

لبخندی به لب‌هایش نشست. انگار با آن سخنم کبوتر دل او را هم راهی مشهد کردم. باذوق گفت:

– کاری ندارد. شماره‌اش را از دفتر تلفن پیدا می‌کنم.

سخنش تمام نشده برای آوردن دفتر تلفن به سمت در رفت. نگاهم را به‌سوی پنجره ‌چرخاندم. کبوتری که با آمدنش پشت پنجره اتاق بیمارستان، مرا به یادبودهای کهن برده و میل  به زیارت از راه دور را در دلم زنده کرده ، همچنان بر هره دیوار نشسته و معصومانه مرا می‌نگرد.

پرستار برگشت و از روی دفترچه شماره‌ای را پیدا کرد و تماس گرفت.

– شما با آستان مقدس رضوی تماس گرفته‌اید.

انگار همه‌جا سکوت شد و تنها آوای مرد از گوشی تلفن در فضای خاموش اتاق ریخت.

– برای تماس با مدیریت شماره…

پرستار دکمه‌ای را فشرد و گوشی را به دست من سپرد. نوایی آرامش‌بخش در فضا ‌پیچید:

– از حرم مطهر امام رضا در خدمت شما هستیم. بفرمایید.

– سلام! من از اراک با شما تماس می‌گیرم. راستش خواسته‌ای دارم و چون بیمارم و سفر به مشهد برایم مقدور نیست، قصد دارم خواسته‌ام را از طریق تماس تلفنی با آقا در میان بگذارم.

– من از طرف شما روبرو با حرم امام می‌ایستم و به هوای مراد شما دلم را زائر زیارتش می‌کنم. می‌توانید حرف دلتان را با امام بگویید.

بغضی در گلویم پیچید. قطره اشکی به چشمانم آمد و صدایم لرزید و پرستار مبهوت حال درونی من ماند. دل را یک دله کردم و حرفم را با امام گفتم:

– آقا سلام! من بنده‌ای از بندگان خدا در شهری که فرسنگ‌ها با مشهد شما فاصله دارد، با دلی شکسته و آرزویی استوار  درخواست شفا از خدایی دارم که شما را میانجی خودش با درماندگان زمین قرار داده است. من درمانده و دردمندی تنها هستم و شفا می‌خواهم. همین.

گوشی را به پرستار برمی‌گرداندم. پرستار گوشی را جلوی دهانش ‌برد و آرام زیارت‌نامه ‌خواند.

– السلام علیک یا امام رئوف…

همراه با ترنم دعای او، ‌گریستم و سبک ‌شدم. انگار درد با گریه و اشک از تنم بیرون رفت.

احساس فرحناکی پیدا کردم و به نظر رسید در ازدحام جمعیتی انبوه، در حرم و پشت پنجره فولاد هستم. خودم را به پنجره می‌چسبانم و دستانم را در مشبک ضریح قفل می‌بندم. پیشانی بر ضریح می‌گذارم و آرام و بی‌صدا باخدا به گفتگو می‌نشینم.

خدایا من هنوز جوانم. آرزو دارم. زود است که با این درد بستری و خانه‌نشین شوم. تو بزرگی. به بزرگی خودت خواهش کوچک این درمانده را بشنو و درد را از تن رنجورش دور کن.

چشمانم را که باز کردم. کسی در اتاق نبود. پرستار رفته و کبوتر پشت پنجره هم پرواز کرده بود. درد هم نبود. معجزه‌ای رخ داده و من از راه دور شفای خود را از خدایِ توانا و امام مهربانی‌ها گرفته بودم.