داستان – ۶۴۴

داستان – ۶۴۴

پیوندهای ناپایدار

لیاقتش را نداشت

 

 رقیه علیزاده

 

وقتی با محدثه ازدواج کردم، مورد تحسین همه دوستان و آشنایان قرار گرفتم .

رابطه او با خانواده من بسیار عالی بود همه  می‌گفتند که فکر نمی‌کردیم نادر این اندازه خوش سلیقه باشد.

رفته رفته تایید همه جانبه اطرافیانم  از محدثه  مرا ناراحت کرد و بنای ناسازگاری را گذاشتم.  بحث‌هایی را بی‌خود راه می‌انداختم که او کوتاه می‌آمد. خیلی حرص می‌خوردم که  چطور می‌تواند این گونه خونسرد و آرام باشد. کار را به جایی رساندم که  گفتم نمی‌خواهم بیرون از منزل کار کنی . خیلی سعی کرد مرا قانع کند، اما من نپذیزفتم و او به ناچار در خانه ماند. اما اخلاق من خوب نشد . دخترمان ستایش به دنیا آمد و محدثه همان طور که برای من همسری مهربان و خوب بود، برای دخترمان هم مادری نمونه شد .

وقتی ستایش  سه ساله بود  یک شب با توپ پر به خانه رفتم، باز اخم و تخمی کردم و گفتم :

– از فردا باید تو هم کار کنی در این دوره و زمانه نمی‌شود که یک نفر کار کند و چند نفر بخورند و بخوابند .

محدثه با خوشحالی گفت:

– من که حرفی ندارم این چند سال هم خودت نخواستی که کار کنم .

– تو باید در مغازه خودم کار کنی.

محدثه  خیلی تمایل نداشت به مغازه بیاید و با من کار کند. وقتی متوجه این موضوع شدم اصرارم را بیشتر کردم. او تسلیم شد و برای کار به مغازه آمد . با آمدن او فروشم خیلی زیاد شد با حوصله اخلاق و روی گشاده با همه برخورد می‌کرد و هر کس یک بار به مغازه می آمد، مشتری دایمی می‌شد .

از این که می‌دیدم محدثه  هر جا می‌رود محبوبیت پیدا می‌کند نسبت به او حس حسادت پیدا کرده بودم  و به هر بهانه‌ای می‌خواستم  از محبوبیت او بکاهم، اما موفق نمی‌شدم. باور کرده بودم که او مهره مار دارد و کاری از دست من بر نمی‌آید .

برای اینکه ناراحتش کنم یک فروشنده زن استخدام کردم  و مدام از او نزد محدثه  تعریف می کردم . نقطه ضعفش را پیدا کرده ‌بودم و بی‌دلیل با وحیده   فروشنده جدید بگو و بخند راه می‌انداختم، تا محدثه را کلافه کنم .

در یک شب بارانی دعوای شدیدی در خانه راه انداختم. دیوانه شده بودم و محدثه  را از خانه بیرون کردم. او می‌خواست ستایش  را هم با خودش ببرد،  اما مانعش شدم . چند دقیقه بعد از رفتنش متوجه شدم دخترم نیست . در باز بود و ستایش به دنبال مادرش رفته بود و من متوجه نشده بودم. با شنیدن صدای فریاد محدثه بی‌اختیار به کوچه دویدم. دیدم ستایش با بدنی خونین در بغل مادرش دست و پا می زند .محدثه برای اولین بار سر من داد کشید و گفت

– چرا گذاشتی دنبال من بیایید. دیدی لیاقت نداشتی حتی یک لحظه مراقبش باشی . چرا دخترم را به کشتن دادی . چرا از خدا نمی ترسی؟ چرا ما را به خاک سیاه نشاندی  ؟

ستایش وقتی دنبال مادر‌ش دویده بود ماشین به او زده بود. با اتومبیل خودم به بیمارستان رساندم  ولی کار از کار گذشته بود .

محدثه از همان جا به خانه پدرش ‌رفت و دیگر حاضر نشد حتی مرا ببیند .  ‌پدر و مادر و اطرافیانم مدام مرا نصیحت می‌کردند که محدثه را دوباره بر گردانم  می دانستم تنها دلخوشی اودر زندگی با من، ستایش بود که بی‌احتیاطی من آن دلخوشی را از او گرفته بود .

بعد از گذشت مدتی کوتاه،  به فکر ازدواج مجدد افتادم . اولین کسی که به نظرم رسید  وحیده بود . با او ازدواج کردم، اما  یک سال نشده ‌کارمان به طلاق و طلاق‌کشی کشید . اوضاع مغازه هم به هم خورد. مشتریان  مغازه بسیار کم شدند  و کار و بارم از سکه افتاد و با دخل مغازه به زور می توانستم هزینه زندگی یک نفره خودم را تامین کنم.

افسرده و تنها شده بودم . ده سال از آن روز‌ها گذشته بود و چهره شکسته و مو‌های سفید من چیزی بیشتر از این سال‌ها را نشان می داد . دلم برای محدثه و دخترم تنگ شده بود . یک روز دلم را به دریا زدم و به در خانه پدر محدثه رفتم . دوست داشتم در  بزنم، به پای محدثه بیافتم، تا مرا ببخشد و دوباره با من ازدواج بکند . جرات در زدن نداشتم . ساعت‌ها گوشه‌ای منتظر ایستادم تا کسی از خانه بیرون بیاید . هنگام غروب بود که خودرویی مقابل خانه محدثه  پارک کرد محدثه  به همراه مردی دست در دست دختری خردسال و زیبا از خودرو پیاده شدند  خودم را عقب کشیدم تا کسی مرا نبیند. رمقی در پاهایم نمانده بود. من با ندانم کاری‌هایم خود را به خاک سیاه نشاندم و محدثه با مردی که لیاقتش را داشت ازدواج کرده و  صاحب دختری به زیبایی ستایش شده بود .