داستان ایرانی-۶۴۵

گوهر بانو

پاکت سند را کنار استکان چای گذاشتم و گفتم :
-گوهر بانو! آمدی نسازی. من از تو چیزی خواستم؟! تو محبت دنیا را در حق من تمام کردی‌.همین که اجازه می‌دهی توی این باغ کار کنم دستت را می‌بوسم

ته باغ مشغول رسیدن به بوته‌های گل محمدی بودم ،که گوهر بانو آمد‌.
– خوبی سالارم ؟
با خنده گفتم :
– خوب هم نباشم‌، وقتی نگاهم به گوهر بانویم بیفتد‌، شاد می‌شوم .
به شوخی گفت :
– ای شیطان … با این زبانت می‌خواهی چند تا زن را سر کار بگذاری‌؟! شده‌ای عین بابا بهروزت … شیرین زبان و خوش قد و بالا .
با دلخوری گفتم :
– شما از همه بهتر می‌دانی که …
میان حرفم دوید:
– بله… بله می‌دانم. تنها عشق زندگی‌اش مادر‌ت بود‌… ازدواجش با زرین از روی اجبار خان‌بابا اتفاق افتاد‌. خدا رحمتش کند. پدرت مرد با اخلاقی بود‌. منتهی قدیم‌ها مثل الان نبود که جوان‌ها برای خودشان تصمیم بگیرند‌. مثلاً تو الان شدی پیر پسر و حاضر نیستی تشکیل خانواده بدهی و من هم حریفت نیستم …
با دلخوری گفتم :
– از نظر روحی و روانی جرأت تشکیل خانواده ندارم، اگر افتادم و مردم؟ اگر همسرم سر زا یا هر حادثه‌ای مرد؟ تکلیف بچه‌ام چه می‌شود؟ دوباره یک گوهر بانوی جدید از کجا بیاورم که فرزندم را از بی‌کسی و آوارگی در بیاورد‌؟ نه واقعا نمی‌توانم .
با دلخوری گفت :
– من تو را این طور بی‌دین و ایمان بار آورده‌ام؟ توکل‌ات کجا رفته؟ همان خدایی که مهر تو را به دل من انداخت‌، حواسش به تمام بنده‌هایش هست .در ثانی مگر قرار است این اتفاقات باز هم تکرار شود .
دست‌هایم را به علامت تسلیم بالا بردم و گفتم :
– به جان عمه گوهر فهمیدم … بگذار کمی دست و بالم باز بشود، حتما از شما خواهش کنم برایم آستین بالا بزنی.
با خنده گفت :
-‌ پس من رفتم آستینم را بالا بزنم …برویم توی دفتر. سردم شد‌ه. یک چای به عمه گوهر می‌دهی یا نه ؟!
دست روی چشم‌هایم گذاشتم :
– به روی چشمم. شما جان بخواه .
***
توی دفتر در حالی که استکان چای را جلویش می‌گذاشتم گفتم :
-گنج پیدا کردی عمه‌جان ؟!
– نه. رفتم پیش خان بابا رک و پوست کنده گفتم حالا که خانم جان به رحمت خدا رفته و دیگر سایه ترس بالای سرت نیست‌، سهم مرا از زندگی و جوانی تباه شده‌ام، از این خانه و زندگی و ثروت نفرین شده بده‌. می‌خواهم از این عمارت رنج و سیاه بختی بروم‌.
در حالی که سعی می‌کردم‌، مراقب لحنم باشم، زیر لب نجوا کردم :
– عمه جان! طوری از خانم جان صحبت می‌کنی که انگار … انگار مثل من از فوت خانم‌جان خیلی هم ناراحت نیستی .
با حالت خاصی توی چشمم خیره شد و گفت :
– درست متوجه شدی … من هم مثل تو از نظر خانم جان‌، بچه مردم بودم‌. آخر من هم حاصل عشق خان بابا‌، با یک دختر روستایی هستم‌. وقتی پدر‌بزرگ و مادر‌بزرگم خان‌بابا را مجبور به ازدواج با خانم جان کردند‌، تا ثروت از فامیل خارج نشود‌، پدر و مادرش مرا از مادر واقعی‌ام گرفتند‌. برای همین خانم جان همیشه به چشم تحقیر و دشمنی به من نگاه می‌کرد، اما من پدرت را از صمیم قلب و بی‌توجه به رفتار نامناسب مادرش با خودم، دوست داشتم‌. پدرت تنها دلخوشی من در عمارت بود‌. برای همین نخواستم با دانستن این که تو پسر بهروز هستی‌، تو را در خطر دشمنی خانم جان و زرین قرار بدهم و ترجیح دادم همان بچه مردم باشی‌، که من پیر دختر تو را برای سر گرم شدنم زیر بال و پر گرفتم . بعد پاکتی از توی کیفش در آورد و به سمتم می‌گرفت:
– بیا عزیزم، مبارکت باشد. این سند باغ است‌. دیگر کارگر این باغچه نیستی، مال خودت شده و صاحبکار خودت هستی.
با خنده گفتم :
-آه عمه گوهر. به روح پدر و مادرم‌، من همین که توی باغ تو گل پرورش بدهم؛ برایم کافی است‌. نیازی به سند ندارم‌. همین که مرا یا به قول خانم جان بچه مردم را زیر بال و پر گرفتی و به پرورشگاه نفرستادی‌، دستت را می‌بوسم.
***
از صدای گریه جان‌سوز مادرم از خواب پریدم و آرام از کنار پایه کرسی سرک کشیدم‌. مادرم در حالی که روبروی زنی که تا آن موقع ندیده بودم‌؛ معذب نشسته بود‌، به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و آرام نجوا می‌کرد :
– نه باورم نمی ‌شود. شاید … شاید اشتباه شده باشد …اصلا ً.
زنی که روبروی مادرم نشسته بود‌، به تلخی گفت:
– شاید چی‌؟! معجزه او را زنده کند؟ یا من قصد شوخی دارم؟ من خواهر بهروز هستم … این همه سال دورا دور روی اشتباهات شما سرپوش گذاشته‌ام. حالا آمده‌ام تا به دروغ بگویم که برادرم جوانمرگ شده ؟
نمی‌توانستم حرف‌های آن زن را درک کنم‌، از تمام حرف‌هایش فقط این را می‌فهمیدم‌، که پدرم مرده و دیگر به خانه‌مان نمی‌آید .
بعد با لحن دلسوزانه‌ای ادامه داد :
– صبور باش عزیزم. بگذار آب‌ها از آسیاب بیفتد، می‌آیم می‌برمت سر مزارش. خاک سرد است و کمی آرامت می‌کند .
بعد، با تأسف خاصی با اشاره به شکم برآمده مادرم گفت‌:
-کاش لااقل این یکی را پس نمی‌انداختید . حالا من چه خاکی به سرم بکنم ؟ مگر من چقدر از خان‌بابا پول توجیبی می‌گیرم که بتوانم شما‌ها را ضبط و ربط کنم ؟! به ثروت خان بابا نگاه نکن، به ریخت و پاشی هم که برای بهروز می‌کرد‌، نگاه نکن. من دخترم … آن هم دختری که روی دستش مانده‌ام، اصلاً از روز اول هم مرا نمی‌خواسته… چه برسد به حالا. الان هم که بهروز نور چشمی‌اش پر پر شده فکر نکن دل و دماغی داشته باشد که من بروم درخواست پول بیشتر بکنم .
بعد دستمالی از توی کیفش در آورد تا به مادرم بدهد و ادامه داد :
-الان مانده‌ام سر ماه اجاره خانه‌تان را چه کار کنم‌؟!
مادرم در حالی که از فرط گریه به شدت سرخ شده بود‌، با لحن حق به جانبی گفت :
– خودم می‌آیم عمارت‌، مهم نیست چه اتفاقی بیفتد. حداقل تو می‌دانی که من همسر اول و عشق بهروز بوده‌ام .
زنی که روبروی مادرم نشسته بود و فهمیده بودم عمه‌ام است، با لحن سرزنش باری گفت :
– بنشین سر جایت، آن که اسمش توی شناسنامه است زن رسمی محسوب می‌شود، تا بیایی ثابت کنی‌، همسر بهروز بوده‌ای، خودت و بچه‌هایت نابود شده‌اید. امکان ندارد … اجازه بدهند پایت را توی آن عمارت بگذاری.
مادرم با اعتراض گفت‌:
– من که پاشنه در خانه‌تان را در نیاوردم … بهروز دست‌بردار نبود …
– بهروز جوانی و خامی کرد. شما چرا چنین خبطی کردید ؟! پدر خدا بیامرزت نمی دانست وصله هم نیستید؟ تو کم سن بودی، اما پدرت تا چشمش به آب و علف افتاد تو را دو‌دستی تقدیم کرد‌، به یک پسر جوان و پولدار که می‌دانست امکان ندارد خانواده‌اش به ازدواج وی رضایت بدهند‌. حالا هم مبادا سر و کله‌ات دم عمارت پیدا شود . صبر کن تا خودم خبرت کنم‌. باد به گوش خانم جان برساند، دود مان خودت و بچه‌هایت را به باد می‌دهد .
***
هفته بعد همان زن آمد و خیلی با عجله ما را به عمارت برد‌. در حالی که پشت چادر مادرم پنهان شده بود‌م، یواشکی به پیرمردی که برابر‌مان نشسته بود نگاه کردم . خیلی شبیه بابا بهروزم بود، اما خبری از مهربانی پدرم در او نبود ‌. با لحن آمرانه‌ای به مادرم گفت :
– توی آشپزخانه کمک دست گلنار باش . همه کاره خانه خانم جان است . کاری نکن که ازاین جا آواره بشوی‌؛ مخصوصا که داغ دیده و دلش پر درد است‌.
بعد در حالی که از یاد‌آوری داغ پسر جوانش ،بغض گلویش را گرفته بود ، با صلابت خاصی از جا بلند شد و از سالن بیرون رفت .
عمه‌ام در حالی که با خوشحالی روی مادرم را می بوسید‌،گفت :
– خدا به دادمان رسید .
با همه کوچکی‌ام می‌توانستم درک کنم مادرم چه حالی دارد‌. در حالی که عمارت سیاه پوش بود و هنوز بعد هفت پدرم اعضای خانواده و اقوام مشغول عزا‌داری بودند‌، مادرم حتی حق نداشت، نم اشکی به چشم بیاورد‌، مبادا رازش از پرده بیرون بیفتد و آواره کوچه و خیابان بشویم .
***
توی باغ کنار حوض نشسته بودم و صدای ضجه‌های دردمند مادرم را می‌شنیدم و از ترس ناخن‌هایم را می‌جوییدم‌، که صدای مادرم قطع شد و چند ثانیه بعد، عمه گوهر با چشم اشک‌آلود کنارم نشست و گفت :
– سالار جان! می‌دانی مادرت طاقت دوری پدرت را نداشت، برای … برای همین پر کشید و تا بهشت رفت، با بچه رفتند، اما نگران نباش‌، من هستم و رهایت نمی‌کنم .
***
خانم جان با اوقات تلخی گفت :
-گوهر دیوانه شده‌ای یک بچه شش ساله به چه درد می‌خورد، که نگهش بداریم‌. بگذار برود یتیم‌خانه! ما که خیریه نزده‌ایم‌. اصلاً از این بچه خوشم نمی‌آید‌. در ثانی هم‌سن و سال همایون است‌، یک وقت برای بچه‌ام مزاحمت ایجاد می‌کند‌. اصلاً چه تعهدی نسبت به بچه مردم داریم .
گوهر با لحن التماس‌آمیزی گفت :
– خانم جان! سن من از ازدواج گذشته، هر کس آمد خواستگاری شما نپسندید‌، تا من گورم را گم کنم و از این خانه بروم‌. دیگر شانس بچه‌دار شدن و تشکیل خانواده ندارم‌، تو را به روح بهروز اجازه بدهید‌، من سرپرستی او را به عهده بگیرم‌. پول بیشتر هم نمی‌خواهم مخارجش را از همان مقرری ماهانه‌ام کم کنید … فکر کنید به خاطر شادی روح بهروز این کار را می‌کنید‌. من هم سرگرم می‌شوم و کمتر توی دست و پایتان هستم .
خانم جان در حالی که با خشم از جا بلند می‌شد‌، با غر گفت :
– یک طور از خواستگارهایت حرف نزن که انگار این جا صف کشیده بودند. باشد بچه مردم را نگه‌دار، بلکه اینقدر ناله مادر نشدن و شوهر نکردنت را نزنی، اما وای به حالت اگر یک وقت برای همایون درد‌سر درست کند. نمی‌خواهم تنها یادگار بهروز آب توی دلش تکان بخورد .
به این ترتیب، من رسماً شدم پسر خوانده عمه گوهر. دوستش داشتم‌. گاهی بد اخلاقی می‌کرد‌، اما فوری پشیمان می‌شد و در آغوشم می‌کشید و مهربانی می‌کرد و چیزی از آموزش و تربیتم کم نمی‌گذاشت‌.
به طور معمول هر وقت زرین و پسرش همایون، توی باغ می‌آمدند‌، من و عمه گوهر توی اتاق می‌ماندیم‌. گاهی وقتی به وسایل گران قیمتی که برای همایون می‌خریدند با حسرت نگاه می‌‌کردم‌، عمه زیر گوشم نجوا می‌کرد.
« باور کن سالار هیچ کدام ارزش ندارد‌، تو چیزی داشتی که او هرگز تجربه‌اش نمی‌کند … پدرت عاشق تو و مادرت بود … همایون و زرین اجبار زندگی پدرت بودند‌. صبر کن یک روز دست و بالم باز می‌شود و خودم بهترین‌ها را برایت می‌خرم‌‌.
نوجوان که شدم‌، شباهتم به پدرم داشت کار دستم می‌داد‌، که عمه‌ام مرا برای پرورش گل به این باغ فرستاد. همراه پیرزنی که به کارهایم برسد و یک باغبان که به من پرورش گل یاد بدهد. دیگر از عمارت و افراد سرد و بی‌روحش دور شده بودم‌. تنها غصه‌ام دوری از عمه گوهر بود که او هر چند روز یک بار به دیدنم می‌آمد و چند روزی کنارم می‌ماند . وقتی او بود خوشبخت ترین آدم دنیا بودم و آن روز خسته و فرسوده آمده بود تا سند مالش را به من بدهد .
***
پاکت سند را کنار استکان چای گذاشتم و گفتم :
-گوهر بانو! آمدی نسازی. من از تو چیزی خواستم؟! تو محبت دنیا را در حق من تمام کردی‌.همین که اجازه می‌دهی توی این باغ کار کنم دستت را می‌بوسم .
اشک به چشم آورد :
– خوب پس این سند باغ را از من به عنوان مادرت بگیر‌. از شیر مادر برایت حلال‌تر است‌. فقط می‌خواهم زودتر آستین بالا بزنی و صاحب زن و زندگی بشویی‌. خیلی دیر شده … بیچاره آقا کمال علف زیر پایش سبز شد .
با تعجب گفتم :
-آقا کمال ؟! … آقا کمال دیگر کیست ؟
– یکی از خواستگاران پر و پا قرص من بود . همه چی تمام بود‌. آن طور که خانم‌جان می‌گفت، بی‌خواستگار و خواهان نبودم‌. کمال با این که هیچ عیب و ایرادی نداشت و وضع مالی خوبی داشت ، خانم جان موافقت نکرد‌. انگار می‌خواست با نگه داشتن من در عمارت و مانع شدن از سر و سامان گرفتنم، از سرنوشت خودش … از زنی که خان بابا عاشقش بود از من انتقام بگیرد .
بعد از جا بلند شد و ادامه داد :
– هنوز ازدواج نکرده و حالا پس از سال‌ها دوباره به من پیشنهاد ازدواج داده‌. من و او می‌توانیم تا آخر عمر شاهانه زندگی کنیم‌. فقط از این ناراحتم که‌، کمی از تو دور می‌شوم. البته قول داده حداقل ماهی دو بار مرا به دیدنت بیاورد‌.
چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زد. هرگز گوهر بانو را آن اندازه خوشحال و سرزنده ندیده بودم‌.

…..