داستان – ۶۴۴

داستان – ۶۴۴

سفره دل

 پولدوست!

رامین الهامی

 

لباس‌هایش کهنه، اما بسیار تمیز و مرتب بود و حکایت از آن داشت که زنی با سلیقه، قانع و کدبانو است.

دقایقی به سکوت گذشت و بالاخره من بودم که به حرف آمدم:

– از علت حضورتان بگویید و این که چه خدمتی از من برمی‌آید تا برایتان انجام دهم.

با صدایی آرام و کلماتی شمرده گفت:

– چهار سالی می‌شود که ازدواج کرده‌ام. شوهرم ماهان جوان مؤدب، سربزیر و کم حرفی بود. طوری که سوالی را فقط با بله یا خیر پاسخ می‌داد. همین خصوصیات موجب شد احساس کنم که می‌توانم در کنار او زندگی خوب، آرام و بدون هیاهویی داشته باشم، اما افسوس که این فقط یک روی سکه بود و من و اعضای خانواده‌‌ام نتوانستیم آن سوی دیگر سکه را ببینیم.

بدون آنکه چیزی بگویم یا اظهار‌نظری کنم، منتظر ماندم تا خودش دنباله حرف‌هایش را بگیرد و او پس از لحظاتی، با همان لحن آرام ادامه داد:

– در جلسه اول خواستگاری قرار شد مدت سه ماه نامزد باشیم و پس از آن زمان عقد و عروسی معین شود. به عقیده مادرم، لازم بود در مورد ماهان و اخلاق و رفتارش کمی تحقیق به عمل بیاید ….. وظیفه تحقیق به عهده پدر و برادر بزرگترم گذاشته شد. یک هفته بعد، برادرم آمد و با خوشحالی خبر آورد که تمام دوستان و اطرافیان ماهان از او تعریف کردند. و اینکه او اهل هیچ خلافی نیست و تمام فکر و ذکرش کار و زندگی است.

حرف های برادرم بیش از پیش مرا دلگرم کرد و امیدوار شدم که زندگی مشترک راحت و بی‌دردسری انتظارم را می‌کشد.

در یک لحظه اندوه عمیقی بر چهره زن جوان نشست و بغضی گلوگیر لحنش را تغییر داد:

– درست روز ازدواجمان، اتفاقی افتاد که موجب حیرت من شد. همان اوایل مجلس، چند نفر از جوان‌های حاضر در مجلس به سراغ ماهان رفتند تا او را به وسط سالن بیاورند. برخلاف اکثر دامادها که با اکراه و نوعی خجالت و با اصرار و التماس اطرافیان حاضر به این کار می‌شوند، ماهان بی‌معطلی از جا بلند شد به جای آنکه وسط سالن بماند، شروع به گردش در مقابل میهمان‌ها کرد. خیلی‌ها با تعجب به او نگاه می‌کردند. بعضی‌ها هم پوزخندی می‌زدند و با اکراه دست به جیب می‌شدند و چند تا اسکناس توی جیب یا دستش می‌گذاشتند. چیزی نمانده بود از خجالت آب بشوم و به زمین فرو بروم. به همین خاطر سرم را پایین گرفتم و به کف سالن خیره شدم. بالاخره پس از نیم ساعت ماهان آمد و کنارم نشست. او در برابر دیدگان آن همه میهمان دور و نزدیک، در حالی که چک پول‌ها و اسکناس‌ها را دسته می‌کرد و توی جیب بغل کتش جا می‌داد، به آرامی در گوشم نجوا کرد: من فکر می‌کردم با یک دور چرخیدن و شاباش گرفتن می‌توانم هزینه ازدواجمان را به دست بیاورم. خودت که شاهد بودی، من فقط بابت غذای این جمعیت هشت میلیون نقد شمردم و دو دستی تقدیم صاحب سالن کردم. آن وقت شاباشی که الان جمع کردم، چیزی کمتر از سه میلیون تومان است!» همان لحظه بود که سه ستون بدنم لرزید و با خودم گفتم: «خدا آخر و عاقبت مرا به خیر کند.»

برای چندمین بار، سکوت سنگینی بر فضا حکمفرما شد. پس از آنکه در لیوان روی میز کمی آب ریخت و جرعه‌ای از آن را نوشید، دنباله حرف‌هایش را گرفت:

– باور کنید من فقط دو ماه روی خوش زندگی را دیدم. آن هم به دلیل پختگی و تجربه زیاد مادرم بود. او در کنار جهیزیه، آذوقه زیادی برایم تدارک دیده بود. از گوشت و مرغ گرفته تا پیاز و سیب زمینی و… را، تا از اولین روزهای زندگی مشترک، به فکر این چیزها نباشم….. و پس از آن بود که دست ماهان پیش من رو شد.

– چطور؟! احتمالاً خرجی نمی‌داد ……

همان طور بغض‌آلود پاسخ داد:

– اصلاً اهل خرجی دادن نبود. می‌گفت حالا دیگر زمانه عوض شده و خرجی دادن و خرجی گرفتن که مال قدیمی‌ها بود، از مد افتاده. هر چه می‌گفتم خانه بدون خرجی نمی‌شود، زیربار نمی‌رفت و می‌گفت هر وقت چیزی لازم داشتی بگو تا خودم تهیه کنم. چون دوست ندارم همسرم راه بیفتد توی کوچه و خیابان و از این مغازه به آن مغازه برود.

زن جوان آهی کشید و ادامه داد:

– با آنکه در اداره‌شان از جایگاه خوبی برخوردار است و حقوق زیادی هم می‌گیرد، وقتی می‌خواهد پولی خرج کند و مثلاً میوه‌ای بخرد، انگار در برابرش عزراییل را می‌بیند که آمده تا جانش را بگیرد. در یک جمله بگویم اگر پولدوست‌ترین آدم‌ها را یک جا جمع کنند، ماهان مدال طلا را نصیب خودش می‌کند. حالا مانده‌ام که با این مرد خسیس و پولدوست چه کنم؟ متاسفانه نمی‌پذیرد نزد مشاور هم برویم بدتر از همه این که وقتی موضوع را با خانواده‌اش مطرح کنم به جای همدلی در پاسخم گفتند نگران نباش به جایش زود صاحبخانه می‌شوید! واقعا نمی‌دانم چرا بعضی‌ها مفهوم زندگی را از یاد برده‌اند. این همه تلاش و زحمت بی‌آنکه لذتی از زندگی ببریم چه مفهومی دارد. افسرده شده‌ام. ای کاش قبل از ازدواج مشاوره ازدواج انجام می‌دادم و هوشیارتر عمل می‌کردم.