بهایی گزاف برای بودن زیر یک سقف
نوشته: دكتر ربابه غفارتبریزی
روانشناس بالینی
مراجع، که خودش را فهیمه، ۳۵ ساله مطلقه و دارای فوقدیپلم کامپیوتر از دوبی معرفی کرد، گفت از درآمد اجاره خانه چند واحد آپارتمان که در نقاط نسبتاً مرفه شهر تهران دارد زندگی میکند. او بیشتر ماههای سال را در دوبی میگذراند، گاهی برای دیدن خانواده به تهران میآید، اما این بار شش ماه است که از تهران خارج نشده.
فهیمه، زنی بود جذاب و بلند قامت. هر چند که متأسفانه پروتز گونه و تزریقات روی صورت زیبایی طبیعی او را خدشهدار کرده بود.
او پس از سلام و علیکی گرم گفت:
– تعریف شما را زیاد شنیدهام و امیدوارم در بهبود رابطهام به من کمک کنید.
– البته هرکاری بتوانم برای رفع مشکلات مراجعان انجام میدهم، اما گاهی ممکن است بعد از این درمان، افرادی به این نتیجه برسند که رابطه فعلی برایشان مفید نیست و بخواهند آن را قطع کنند.
– خانم دکتر! حرف جدایی را نزنید. من حاضرم بمیرم، اما لحظهای از عشقم دور نباشم.
ساکت ماندم و فهیمه ادامه داد:
– شش ماه پیش، وقتی از دوبی آمدم در یک میهمانی با بهرام آشنا شدم. ۳۲ ساله، فوق لیسانس مهندسی متالوژی است، در یک کارخانه کار میکند، درآمد نسبتا خوبی دارد و مخارج زندگی مادر، خواهر و برادر کوچکترش را که دانشجو هستند تأمین میکند. در ۱۲ سالگی پدرش را که از غصه ورشکستگی سکته کرده بود از دست داده و از آن موقع کار کرده و مرد خانواده بوده، البته مادرش هم با خیاطی به هزینه خانواده کمک کرده. ما خیلی زود به هم علاقمند شدیم با خانوادهاش آشنا شدم و در رفت و آمد بودیم و رابطهشان با من خیلی خوب بود. به خصوص از پذیراییهای من و کادوهایی که به آنها میدادم بسیار خرسند بودند. خانواده من سنتی هستند و وقتی ماجرای ارتباط ما را فهمیدند، بسیار خشمگین شدند و گفتند یا ازدواج دایم یا قطع رابطه.
– چطور شد که خانواده متعصب شما راضی شدند شما در خانهای مستقل زندگی کنید؟
– این قصه سر دراز دارد. من فرزند آخر و دختر پنجم خانواده هستم. دو برادر و خواهرانم همه در سنین پایین و با افراد مورد تأیید خانواده ازدواج کردهاند و همسرشان را چه خوب و چه بد تحمل کردند چون میدانستند اگر به خانه پدری برگردند، باید با شرایط سختتری بسازند. تنها تفریح ما گاهی گردهمایی فامیلی در میهمانیها یا مراسم مذهبی و سفرههای نذری بود. پدر و مادر پیرم تربیت ما و قانونگذاری را به دو برادر قلدر و خشن ما گذاشته بودند که اجازه نمیدادند ما نفس بکشیم. البته من از همهشان بیشتر تنبیه شدم و کتک خوردم چون یاغیتر بودم.
– دوران کودکی و نوجوانی شما چطور بود؟
-در کودکی سرم به خاله بازی با خواهرانم گرم بود، اما از دوران دبیرستان که متوجه اختلاف فاحش فرهنگیمان با همکلاسیهایم شدم، بسیار رنج میکشیدم و دوست داشتم کارهایی انجام بدهم که مورد توجه باشم و کم نیاورم. با دخترهای شیطان ته کلاس دوست میشدم و به بهانه کلاس تقویتی گاهی با آنها بیرون میرفتم. اغلب آنها دوست پسر یا نامزد داشتند و در یکی از گشتهایمان مرا با پسری آشنا کردند که بسیار خوشتیپ و خوشصحبت بود آن پسر اهل سوءاستفاده است و آدم موجهی به نظر نمیرسد که ادامه ندادم. نحوه برخورد برادرانم با رابطه ما و زندانی کردن من در انباری خانه و تنبیه کردن من با کمربند اثر بسیار بدی روی روحیهام گذاشت. بدتر از آن، فشارشان برای قبول یکی از خواستگارانم بود، که البته زیر بار نرفتم.
– و بعد؟
– دانشآموز متوسطی بودم و شاید اگر شرایط خانوادگی مناسبی داشتم وارد دانشگاه هم میشدم، اما با میل خودم دنبال کار رفتم. دوره حسابداری و کامپیوتر را گذراندم و در شرکتی استخدام شدم. سر کار رفتن آزادی بیشتری به من میداد و گاهی با دوستانم به دورهمی، سینما یا تئاتر میرفتم و شادتر بودم، اما باز گیر دادنهای خانواده، روحیهام را به هم میریخت و عصبی و پرخاشگر میکرد. یکی دوتا از خواهران بزرگترم که به آزادی من حسادت میکردند گاهی خانواده را تحریک میکردند ولی دو خواهر قبل از من با من همدلی داشتند و میگفتند اگر ما هم جربزه تو را داشتیم اسیر ازدواجهای زورکی و عجولانه نمیشدیم.
مدیر عامل شرکت ما مهندسی که مردی ۴۵ ساله و متأهل بود مرا به عنوان منشی مخصوص خود انتخاب کرد. شرکت ما با دوبی تبادلات بازرگانی داشت و او در یکی از سفرهای کاری مرا به اتفاق چند زن و مرد همکار دیگر به آن کشور برد. از شرایط دوبی خیلی خوشم آمد. مدیر عامل که با من صمیمی شده و به من علاقه پیدا کرده بود. به من پیشنهاد ازدواج داد که علی رغم مخالفت خانوادهام بالاخره ما رضایتشان را جلب کردیم و ازدواج کردیم.
– زندگی در دوبی چه نوع تجربهای بود؟
– از زندگیم راضی بودم. او برایم خانهای گرفت و بعد از رفتن به کلاس زبان و چند ماه بعدتر برنامه نویسی کامپیوتر را شروع کردم.
– رابطه زناشویی شما چه طور بود؟
– شوهرم بیشتر اوقات در ایران بود و گاهی برای یک هفته تا ۱۰ روزی برای انجام کارهای تجاری خودش به دوبی میآمد. عاشقش نبودم، اما او را به چشم حامی، تکیهگاه و نجات دهنده خودم از جهنم خانوادهام میدیدم. تا این که بعد از دو سه سال شرکت منحل و ما از هم جدا شدیم.
– بعد از قطع رابطه با شوهرت چطور خرج تحصیل و زندگی خود را تأمین میکردی.
– در یک رستوران شغلی گرفته بودم، اما درآمدم کافی نبود و ناچار به عقد موقت یک مرد ایرانی درآمدم که ثروتمند بودند و مرا حمایت کردند.
– به او علاقه ای هم داشتی؟
– یک شعر قدیمی هست میگوید چنان قحط سالی شد اندر دمشق، که یاران فراموش کردند عشق. من دنبال یک سقف مستقل دور از خانواده بودم و احساسی و عاطفه و جذبه برایم مهم نبود، فقط آرامش میخواستم.
– چه موقع دوباره با خانوادهات ارتباط برقرار کردی؟
– خانواده با من قهر کردند وقتی مدت ازدواج موقتم به پایان رسید.
پنج سال بعد از ورودم به دوبی شوهر خواهرم دچار ورشکستگی شد و چکهای برگشتی داشت و من که اوضاع مالی خوبی داشتم و صاحب آپارتمانی در دوبی و حساب پساندازی با موجودی چشمگیر بودم پنهانی به او کمک کردم تا به زندان نیفتد. خواهرم و شوهرش دو نفری سفری به دوبی کردند و میهمان من بودند و وقتی به ایران برگشتند به خانوادهمان گفتند که من تحصیل کرده شدهام، زبان انگلیسی و عربی را کامل یاد گرفتهام و وضع مالی خوبی دارم. انگار وقتی بوی پول به مشام برسد چشمها به روی عیوب بسته و تعصبات کمرنگ میشود. نتیجه این که یکییکی مرا بخشیدند و من به ایران آمدم و با آنها آشتی کردم. خانه قدیمی پدری را فروختم و خانهای خوب در محلی مناسب برایشان خریدم و به عناوین مختلف کمک خرج تک تک افراد خانواده شدم.
*ادامه دارد