زندگی فقط پول درآوردن نیست
در خانوادهای به دنیا آمدم که از نظر مالی در سطحی پایینتر از متوسط قرار داشتند. پنج بچه بودیم و فاصله سنیمان به گونهای بود که همه با هم به دبستان میرفتیم، یعنی وقتی مرا در کلاس اول ثبتنام کردند، بزرگترین فرزند خانواده کلاس پنجم بود. پدرم کارگری بسیار ساعی بود و مادرم زنی بسیار مقتصد. آنها سختی کشیده بودند و ارزش یک ریال را هم میدانستند و چون میخواستند همه چیز داشته باشند، فقط پول جمع میکردند. شاید حق داشتند اما ما بچهها هم حقی داشتیم. در طول سال یکبار برای ما خرید میکردند؛ کتاب نفر قبلی ارث و میراثمان بود. اگر یک صفحه از دفترمان را میکندیم یا خراب میشد، مؤاخذه میشدیم. پول توجیبی نداشتیم. پدرم میگفت:
– تا مدرسهتان دو قدم راه است، پول به چه دردتان میخورد؟
مادرم میگفت:
– من که برایتان نان و پنیر میگذارم، دیگر چیزی لازم ندارید که بخواهید پول داشته باشید.
پدرم همچنان کار میکرد و مادرم با همان پسانداز خانه و اتومبیل خرید و لوازم خانه را نو کردند. خواهرانم به محض اینکه دبستان را تمام کردند، ازدواج کردند. اینکه دخترها زود ازدواج کنند، رسم بود مخصوصاً بین طبقه پایین جامعه. جالب این بود که هر پنج نفر ما بهتدریج نه تنها با خصلت پدر و مادر خو گرفتیم، بلکه مثل آنها شدیم.
زمانی که مشغول کار شدم، تازه فهمیدم پول درآوردن چندان هم راحت نیست. به پدر و مادرم حق دادم که چنان صفاتی داشته باشند. در واقع، من هم خسیس بار آمدم. کار میکردم و پول روی پول میگذاشتم و معتقد بودم آدم باید قدر پولش را بداند.
تنها پسر خانواده بودم و پدر و مادرم آرزوی داماد شدنم را داشتند. بالأخره آن روز هم رسید. با دختری نجیب از خانوادهای محترم و مرفه ازدواج کردم. جشن عروسی مفصلی گرفتم که در اصل به خاطر چشم و همچشمی بود چون همسرم پیش از من خواستگاری بسیار پولدار داشت و من میخواستم نشان دهم که چیزی از آن خواستگار کم ندارم.
سه سال بعد دوقلوهایمان به دنیا آمدند. همسرم دوست داشت لباسهای متفاوت و رنگهای مختلف برای بچهها تهیه کند اما من مخالفت میکردم. خودِ شکوفه زنی بساز، قانع و بزرگوار بود و هیچوقت چیزی از من نمیخواست. من هم مشغول اجرای روش پدر و مادر بودم و فکر میکردم همه چیز روبهراه است.
– جمشید! بچهها پنج سال دارند. هشت، نه سال است که ازدواج کردهایم، وقتش نشده که سفری داشته باشیم؟
– سفر دیگر چیست؟! به قول مادرم سفر پول دور ریختن است؛ میرویم، پولها را توی جیب هتلدارها میریزیم، غذاهای گران میخوریم و برمیگردیم. این هم شد کار؟
دیگر هیچ نمیگفت. وقتی بچهها به مدرسه رفتند روزی همسرم گفت:
– خورشید و مهشید دیگر به مدرسه میروند، پول توجیبی میخواهند…
– مگر ما پول توجیبی میگرفتیم؟! درسمان را هم خواندیم، مدرک هم گرفتیم، همه چیز هم داریم.
نفهمیدم که شکوفه از اندک پولی که به او میدادم به بچهها پول توجیبی میداد. یک روز شکوفه به زبان آمد:
– ما زندگی نمیکنیم؛ همه چیز داریم اما زندگی را بلند نیستیم. میترسم این بچهها هم مادی بار بیایند و همه چیز را در پول ببینند. تو فقط پول درمیآوری و جمع میکنی، آیا تا به حال زندگی هم کردهای؟
– کم و کسری دارید؟ نان و آب و لباس ندارید؟ همه حسرت خانه و زندگی ما را میخورند؟
– زندگی نمیکنیم. بچههای من نمیدانند سینما چیست؟ نمیدانند تئاتر چیست؟ نمیدانند سفر چیست؟ خسّت تو دیگر مرا به ستوه آورده. چشمت را باز کن و زندگی را ببین. کمی خودت را عوض کن! ما هم آدمیم!
کمی تکان خوردم و احساس کردم شکوفه واقعاً به ستوه آمده، است پدرم که مدتی بود بیمار بود، حالش خیلی بد شد. در لحظههای آخر زندگیاش در کنارش بودم.
– جمشید! پسرم! زمانی که نداشتم، دویدم؛ زمانی هم که داشتم، دویدم. افسوسم از این است که کسی زندگی را یادم نداد. مادر خدابیامرزت که خودش هم از زندگی چیزی نفهمید. من زندگی نکردم. حلالم کن که به تو و خواهرانت هم سخت گرفتم. حیف است این زندگی فقط به کار کردن و پول درآوردن بگذرد.
این دیگر ضربهای کاری بود. شکوفه راست میگفت، ما زندگی نمیکردیم.
خود را تغییر دادم؛ سخت بود اما شد. تازه فهمیدم شادی واقعی خانواده یعنی چه؛ سفر و دیدن نقاط تاریخی و دیدنی یعنی چه؛ گردش و تفریح داشتن یعنی چه… برق سپاسگزاری چشمان فرزندانم بیش از هر چیزی شادم میکند. دیر، اما در نهایت زندگی کردن را یاد گرفتم. حالا ما خانوادهای خوشبخت شدهایم…