قصه زندگي
خانه ای پر از خاطره
نوشته: سودابه خودسیانی
* تا آن شب، هر بار برای خواستگاری میرفتیم، خواهر و برادرهایم، بهانهای آوردند و چیزی میگفتند تا نظر من برگردد و من تا آن شب با این که ته دلم کمی مشکوک بودم، اما هرگز نخواستم فکر بدی را به خیالم راه بدهم.
– شد چند بار؟!
لبخند زدم و جواب دادم:
– سیزده بار. چه طور؟
مادرم لبخند معناداری زد، سری تکان داد و گفت:
– الان دیروقت است، فردا که آمدی، باید با هم حرف بزنیم.
– حالا این جریان چه میشود؟
– منتظر جواب ما نیستند. یا رفتارهایی که خواهر و برادرهایت انجام دادند، آنها به هیچ ترتیبی اجازه دیدار دوباره نخواهند داد.
در را بست و مرا به سمت داخل خانه هدایت کرد و همان طور که آرام به سمت ورودی خانه میرفت، دستی روی گلدانهای شمعدانی ورودی خانه کشید و طوری که بشنوم، گفت:
– درست میشود. نگران نباش.
سه چهار ساعتی از آن میهمانی میگذشت. دختری که به خواستگاریاش رفته بودم، خواهر زاده مینا خانم، همسایه خالهام بود. او خواهرزادهاش را پیشنهاد کرد و مادرم با توجه به شناختی که از مینا داشت، از پیشنهاد او استقبال کرده بود، قرار گذاشتند. دو سه شب پیش هم مادرم با خواهر و برادرهایم تماس گرفت که خودشان را برسانند. آمدند، اما حتی پیش از رفتن هم غرولند کردند که چه قدر نسبت به موضوع ازدواج بیاهمیت هستید و آخر چرا با خانواده مینا؟ و ……
من سکوت کردم و مادرم که همیشه پاسخی برای حرفهای آنها داشت، سری تکان داد و گفت:
– حالا اجازه بدهید برویم، بعد نظرتون رو بگید.
سر و صدا و اظهارنظرها خوابید. آنها هم نگاههای معناداری کردند و برای رفتن آماده شدند. کمتر از دو ساعت بعد، به خانه برگشتیم. آنها مثل همیشه سرگرم اظهارنظر بودند. یکی میگفت و بقیه او را تأیید میکردند. مادرم توی آشپزخانه سرگرم آماده کردن شام بود و با این که او را مخاطب قرار میدادند، اظهارنظری نمیکرد و چیزی نمیگفت. من هم که همیشه خاموش بودم، دلم میخواست ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدهم، اما دلم نمیخواست به این موضوع اصرار کنم.
من فرزند کوچک خانواده هستم. یک خواهر و دوتا برادر دارم که همه پیش از درگذشت پدرم ازدواج کرده بودند. خواهرم دوران عقد را میگذراند و وقتی چهار ماه از فوت پدر گذشت، یک میهمانی ساده گرفتیم و او و شوهرش سر خانه و زندگی خودشان رفتند. من ماندم و مادر که همه زندگیام بود و اگر پافشاری مادر نبود که من هم سر و سامان بگیرم، خودم آدمی نبودم که سیزده بار به خواستگاری بروم.
داشتم زندگی خودم را میکردم. مادر من، زنی متفاوت است، روحش جوان، پر انرژی و سرزنده است. ما دوتایی گاهی به سینما میرویم، تئاتر میبینیم، برای دیدن اجراهای موسیقی به هر گوشه شهر میرویم، او با عشق و در حالی که زیر لب شعر میخواند، آشپزی میکند. تقریباً تمام کارهای خانه را خودش انجام میدهد و گرچه همیشه التماس میکنم انجام بعضی کارها را هم برای من بگذارد، اعتنایی به حرفم ندارد. من و او در کنار هم زندگی خوشی داشتیم، هنوز هم روزهایی که کنار او هستم، از زندگی لذت میبرم و خدا را شکر میکنم که مادری چون او دارم. مادر اما، همیشه نگران سر و سامان گرفتن من بود و چون تلاشی از سوی من نمیدید، زیرکانه معیارهای من برای پیدا کردن همسر را میپرسید و افراد مناسب را انتخاب میکرد.
تا آن شب، هر بار برای خواستگاری میرفتیم، خواهر و برادرهایم، بهانهای آوردند و چیزی میگفتند تا نظر من برگردد و من تا آن شب با این که ته دلم کمی مشکوک بودم، اما هرگز نخواستم فکر بدی را به خیالم راه بدهم. آن روز، وقتی از محل کارم به خانه برگشتم، مادر گفت:
– وحید جان، خواهر و برادرهایت خوشبختی تو را میخواهند. محال است که دلشان نخواهد تو همسر خوبی داشته باشی، اما یک موضوع مهمی است که داستان را به شکل دیگری نشان میدهد، تو الان همراه و همدم من هستی و آنها خیالشان راحت است که تنها نیستم. آنها هم سرگرم کار و زندگی خودشان هستند و با این که به دیدن ما میآیند، اما اجباری در این باره ندارند. من البته هیچ مشکلی با تنها زندگی کردن ندارم. من و پدرت پنجاه سال پیش این خانه را خریدیم و همسایههایی که باقی مانده و هنوز خانهشان را با آپارتمان عوض نکردهاند، مثل اعضای خانوادهام هستند. آنهایی هم که رفتهاند، گاهی تماس میگیرند، یا به دیدنم میآیند. من تنها که باشم راحتتر هم هستم. این خانه پر از خاطرات خوش زندگی من است و گرچه گاهی دلتنگ میشوم، اما از بودن توی این خانه لذت میبرم و نمیخواهم مزاحم زندگی هیچ کدام از بچههایم بشوم.
– ما نمیگذاریم که شما هیچ وقت تنها باشید. دستم را توی دستش گرفت و گفت:
– من دلم میخواهد تو هم خانواده داشته باشی. من این طوری ناراحتم و عذاب وجدان دارم. اگر تو به حرف من گوش کنی، مشکلات حل میشوند.
من سکوت کردم و او پرسید:
– از بین این دخترهایی که به خواستگاریشان رفتیم، کسی بوده که او را به عنوان شریک زندگیات بپسندی؟ یا کسی هست که مایل باشی به خواستگاریاش برویم؟
لبخندی زدم و فهمید که کسی هست. بعد ناچار شدم که بگویم توی محل کارم از دوسال پیش همکار تازهای پیدا کردهام که دختر خوب و شایستهای به نظر میآید و مادر پرسید:
– میتوانی شماره خانهاش را برایم بگیری؟
دو سه روز بعد دل به دریا زدم و شماره تلفن خانه او را از خودش گرفتم. میدانستم او هم نسبت به من بیعلاقه نیست و وقتی شماره را داد، خیالم آسوده شد. مادرم تماس گرفت و آخر همان هفته من و او به تنهایی برای خواستگاری از سارا رفتیم. نقشه مادرم این بود که کارهای اولیه را خودمان انجام بدهیم. پیش از این که خواهر و برادرهایم را در جریان بگذارم، من و مادرم سه بار با خانواده سارا ملاقات داشتیم و حرفهای اولیه را زدیم. بعد با برادر و خواهرهایم تماس گرفت و خواست که به خانه ما بیایند. سر و صدای آنها درآمد که چرا عجله میکنید؟ چرا پنهانکاری کردید؟ همه هم مرا گناهکار دانستند، اما مادر پیش از رفتن ما به خانه سارا، همه را ساکت کرد و گفت:
– برادرتان هم حق زندگی دارد. او هم باید ازدواج کند تا من خیالم آسوده بشود. من هیچ اصراری ندارم که کسی از شما ناچار باشد تمام شب و روزهایش را در خانهام بگذراند. من دارم زندگی خودم را میکنم و راضی و راحت هستم، اما اگر اصرار دارید تنها نمانم پس شبها را بین خودتان تقسیم کنید. نمیشود که همه بار زحمات من روی دوش او باشد و ……
آن شب همه راضی شدند و با لبخند و خوشی به منزل پدری سارا رفتیم. دو هفته بعد نامزدی و پس از آن ازدواج کردیم. خانه را نزدیک خانه مادر گرفتم. با سارا در این باره صحبت کرده بودم و او مخالفتی نداشت. هنوز هم تقریباً هر روز ساعتی را در خانه مادر میگذرانم و گاهی هم او را به خانه خودمان میآوریم، اما یک بار برای همیشه خجالت را کنار گذاشتم و خواستم برادر و خواهرهایم هم وظایف خودشان را بشناسند و خود را در برابر مادر مسئول بدانند.
مادر، نفس زندگی من است. هنوز هم مثل روزهای کودکیام تشنه دیدن لبخند شیرین او هستم. دلم نمیخواست او دلخور و ناراحت باشد. هنوز هم برنامه زندگی او را بهتر از بقیه میدانم و هر لحظه برای بردن او نزد دکتر یا خانه دوستانش آمادهام، اما او مخالفت میکند و نمیخواهد تمام کارها را من انجام بدهم. برادرهایم بارها پیشنهاد دادهاند که خانه را بفروشیم و برای مادر نزدیک خودشان یک آپارتمان کوچکتر بخریم. این طوری کار و مسئولیت همه کمتر میشود، اما مثل روز روشن است که مادر افسرده خواهد شد. او وقتی توی حیاط قدم میزند و دستی به برگهای گلها میکشد و آنها را آبیاری میکند، زنده است. این خانه پر از خاطرات زندگی اوست. نباید خودخواه باشیم.