بازی روزگار
مهربانترین فرزند دنیا
l نیکو
وقتی همسرم فوت کرد، دو فرزند داشتم. دخترم نگار ۱۶ ساله و پسرم دانیال ۱۴ ساله بود. آنقدر مرگ ناگهانی ناصر شوکهام کرده بود که نه اطرافم را میدیدم و نه اطرافیانم را.
پس از پایان مراسم خاکسپاری، خواهرم فرشته گفت:
– فرانک! زنی که خیلی گریه میکرد فامیل ناصر بود؟
– من متوجه هیچ کس نبودم. اصلاً نفهمیدم چه کسی آمده بود. لابد فامیل بوده.
پس از مراسم شب هفت فرشته باز هم گفت:
– همان زن آمده بود و خیلی هم گریه کرد، باز هم متوجه نشدی؟
– نه.
– میخواستم بپرسم کیست، رویم نشد.
– خوب کردی نپرسیدی. ما خیلی از فامیلهای ناصر را ندیدهایم، اگر میپرسیدی، بد میشد.
– حتماً چهلم هم میآید، نشانت میدهم.
اما آن زن به مراسم چهلم نیامد و من ندیدمش. فرشته کنجکاوتر از من بود که بداند آن زن کیست، اما برای من مهم نبود، هرکه بود لطف کرده و در عزاداری ما شرکت کرده بود.
نگار دیپلمش را گرفت و به دانشگاه راه یافت و دانیال ۱۶ ساله شد. دو سال و من همچنان بیطاقت بودم.
روزی در خانه تنها بودم که کسی زنگ خانه را زد. فرشته بود. او تنها کسی بود که گاهی به من سر میزد. پدر و مادر که نداشتم، برادرم هم در خارج از کشور زندگی میکرد. حدود یک ساعت بعد دوباره زنگ خانه به صدا درآمد. فرشته در را باز کرد، سپس به آشپزخانه آمد و گفت:
– فرانک! زنی که در مراسم ناصر خیلی گریه میکرد آمده و با تو کار دارد. خیلی شکسته شده، اما من او را شناختم.
– به داخل خانه دعوتش کن.
زن آمد، زیبا بود، اما به قدری رنگ پریده به نظر میرسید که احساس کردم بیمار است. دانستم که مایل نیست در حضور فرشته حرف بزند. برای ناهار نگهش داشتم. فرشته بلافاصله بعد از ناهار رفت.
– فرانک خانم! نمیدانم چگونه حرفم را بزنم.
– هر طور حرف بزنی، من میفهمم. شما ….. شما همسر ناصر بودی؟
– شما میدانستی؟
– بو برده بودم، اما نمیخواستم باور کنم. گاهی که ناصر دیر به خانه میآمد و میپرسیدم کجا بودی؟ میگفت پیش همسر دیگرم بودم. من گاهی حس میکردم که این حرف شوخی نیست، اما زیاد پیگیر نمیشدم. حالا راحت باش! ارث و میراث میخواهی؟!
– اگر ارث و میراث میخواستم، دو سال پیش میآمدم. من زنی بیکس و بدبخت بودم، ناصر به دادم رسید و نجاتم داد.
اگر مجبور نبودم، هرگز سراغ شما نمیآمدم و نمیگذاشتم خاطره ناصر در ذهنتان خراب شود. بیمارم و به زودی خواهم مرد، خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنید …. دختر من هیچ کس را ندارد، ده سال بیشتر ندارد، خدا رحمت کند ناصر را، خانهای برایمان خرید، مبلغی پول به حساب ناهید ریخت که سودش برای ما کافی بود. همه چیز مال شما، فقط بچهام را تنها نگذارید.
در یک لحظه به ذهنم رسید که ناصر بارها سعی کرد به من بفهماند، اما من نخواستم حرفش را گوش کنم. زن، مثل ابر بهار گریه میکرد. آنقدر صاف و ساده و بیریا به نظر میرسید که نتوانستم نکنم. قول دادم نگذارم ناهید بیسرپرست بماند.
کمکم به بچههایم فهماندم که ناهید خواهر آنهاست. بماند که تا پذیرفتن آنها چه کشیدم، اما بالاخره آنها را متقاعد کردم که نه ناهید گناهی دارد، نه مادرش. تحقیق کرده بودم، به راستی آن زن بیکس و بدبخت، در معرض خطر بود. مادر ناهید درست یک ماه و نیم بعد مرد. ناهید دیگر به ما عادت کرده بود. خانهاش را اجاره دادم، او را به خانه خودمان آوردم و اجارهبهای خانهاش را به حسابش میریختم. دیگر مرگ ناصر مثل گذشته آزارم نمیداد، دیگر آرزوی مرگ نداشتم، میخواستم ناهید را به ثمر برسانم.
دخترم نگار پس از گرفتن لیسانس با کمک برادرم به خارج از کشور رفت و در همان جا با پسر برادرم ازدواج کرد و ماندگار شد. دانیال هم پس از پایان تحصیلات دانشگاهی ازدواج کرد و از پیش من رفت.
ناهید آنقدر معصوم و ساده بود که به فرشتهها میماند.
همچنان پیش من بود، خوب درس خواند، دانشگاهش تمام شد، خانه داشت، پسانداز داشت که خیلی راحت میتوانست برود و پشت سرش را نگاه نکند، اما نرفت. تنها یاور و همدمم ناهید بود. تنها دلسوزم ناهید بود. میگفت ازدواج نخواهد کرد، اما من نمیخواستم او خود را فدای من کند. از قضا جوان خیلی خوب و شایستهای پیدا شد و ناهیدم هم ازدواج کرد. فکر میکردم او هم دیگر گرفتار زندگی خودش میشود و من تنها میمانم، اما چنین نشد. ناهید هنوز هر روز به من سر میزند، در بیماری پرستار من است، در بی حوصلگی غمخوار من است. او، مهربانترین فرزند دنیاست. خداوند لطف کرد که او را به من داد.