برسردو راهی
با ازدواج، تنهاییام بیشتر شده
*آن قدر رفتم و آمدم تا خانوادهاش بالاخره راضی شدند برای خواستگاری پا پیش بگذاریم. عشق ما به ثمر نشست ، اما آن روز و درست دو سه هفته پیش از ازدواجمان، شنیدن آن حرفها از زبان پدر و مادر مژده حسابی شوکهام کرد.
نوشته: عرفان
ابتدا فکر کردم شوخی میکنند. لبخند کمرنگی روی لب نشاندم، سری تکان دادم، اما آنها داشتند خیره به من نگاه میکردند و به نظر میرسید نگران واکنش من به آن خبر هستند. یکباره حالتی جدی به خودم گرفتم و پرسشگرانه به هر دو نفرشان خیره شدم. چند ثانیهای به سکوت گذشت. نمیدانستم باید چه بگویم، اما بالاخره لب گشودم:
– یعنی؟…….
مادرش با لحن ملایمی گفت:
– یعنی مژده دختر ما نیست، اما به هر حال رابطه خونی در جریان است. عمو هم درست مثل پدر آدم میماند.
او سکوت کرد و شوهرش ادامه داد:
– در واقع روزی که قرار شد مژده دخترمان باشد من و نفیسه قرار گذاشتیم که حتماً موضوع را در زمان مناسب با او در میان بگذاریم. قصد پنهانکاری نداشتیم، اما برادرم همسرش را خارج از کشور از دست داد و ازدواج دوباره او و زندگی تازهاش، همه چیز را دگرگون کرد. برادرم از من خواست که مژده را دو هوا نکنیم و از پیشنهاد من استقبال شد. بدمان نمیآمد که مژده با خواهر و برادرش رابطه داشته و به وجودشان دلگرم باشد، اما آنها هم چیزی از این موضوع نمیدانستند و روشن بود که حتی با وجود توضیح شرایط، تغییر خاصی در روابط به وجود نمیآمد. آنها همدیگر را داشتند و نیازی به خواهر و برادر دیگری احساس نمیکردند. این اتفاق فقط زندگی دختر ما را به هم میریخت.
مژده را چند سالی بود که میشناختم. تنها دختر یک خانواده آبرومند و محترم بود. از نظر مالی شرایط بسیار خوبی داشتند، اما من واقعاً خودش را دوست داشتم. شیرین، خوش اخلاق و سرزنده بود و در وجودش زندگی موج میزد، با همه مهربان بود، دلسوز، باهوش و دوست داشتنی بود. چند بار که اتفاقی او را توی دانشکده دیدم، آیندهام را در کنار او ترسیم کردم و آن قدر رفتم و آمدم تا خانوادهاش بالاخره راضی شدند برای خواستگاری پا پیش بگذاریم. عشق ما به ثمر نشست ، اما آن روز و درست دو سه هفته پیش از ازدواجمان، شنیدن آن حرفها از زبان پدر و مادر مژده حسابی شوکهام کرد. تردید داشتم که این موضوع را با خانوادهام در میان بگذارم یا خیر که پدرش مرا از خیالاتم بیرون کشید:
– ما قصد نداریم هرگز این موضوع را به او بگوییم. تو هم اگر مایلی با مژده ازدواج کنی و نظرت عوض نشده، نباید چیزی از این داستان با مژده یا کس دیگری بگویی. مژده و دختر ماست و دختر ما خواهد ماند.
همان روز از زبان مادرش شنیدم که آنها تا بیست سال پس از ازدواجشان همچنان دکترهای مختلف را میدیدند و سرگرم درمان بودند، اما نتیجهای حاصل نشد. امیرآقا که از زبان اطرافیان چیزهایی درباره خطرات آمپولهای هورمونی برای سلامتی همسرش شنیده بود، اعتقاد داشت این پرونده از نظر او بسته است و دیگر تلاشی نخواهد کرد، تا این که برادر و زنبرادرش تصمیم گرفتند برای عمو و زن بچهای به دنیا بیاورند و همین کار را هم کردند. مژده از روز دوازدهم زندگیاش به خانه عمو و زنعمو آمد بدون این که بداند آنها والدین واقعیاش نیستند، بزرگ شد.
قول دادیم و قرار گذاشتیم و ازدواج کردیم. این راز هم مثل تمام چیزهای دیگری که شنیده بودم، توی ذهنم دفن کردم تا دیگر حتی به خاطرات خودم هم پا نگذارد، اما این روزها گاهی آن قدر کلافه میشوم که دلم میخواهد موضوع را به او بگویم و اداره زندگیام را به دست بگیرم. ما زندگی را در خانهای که اجاره کرده بودم، شروع کردیم. پیاده از خانه ما نیم ساعتی تا خانه پدری مژده راه بود. هفتههای اول که تقریباً او در منزل پدر و مادرش زندگی میکرد. همیشه من از محل کارم یکراست به خانه آنها میرفتم. به این جهت سر و صدای خانواده خودم درآمده بود. گله میکردند که من چه طور پسری هستم که خانهای را که ۲۶ سال در آن زندگی کردهام، به این راحتی فراموش کردهام و به یاد والدینی نیستم که سالها دوست و رفیق من بودهاند، خبرش را داشتند که ما تقریباً هر شب در منزل پدری مژده هستیم. با مژده حرف زدم و گلایههای خانوادهام را به او منتقل کردم از آن زمان تا امروز، هر بار چیزی در رابطه با خانوادهام از او میخواهم، میگوید:
– پدر و مادر تو جز تو سه تا بچه دیگر دارند که میتوانند کنارشان باشند، اما والدین من، جز من کس دیگری ندارند، پس وظیفه من سنگینتر است.
دلم نمیخواست هیچ وقت خودم و خودت و ما و شمایی توی زندگیمان باشد، اما انگار از این داستان، فراری نیست. الان شش سال از زندگی مشترک ما میگذرد و ما تقریباً در تمام عیدها و مناسبتها در منزل پدر او دور هم جمع میشویم.
سال اول زندگی مشترکمان، مژده را به طور معمول در خانه نمیدیدم. هر بار هم بهانهای داشت؛ پدرم سرما خورده بود. مادرم کسالت داشت. قرار بود با مادرم جایی برویم و …….
هر بار هم قول میداد که اگر راضی بشوم و به یکی از واحدهای مجتمع آنها برویم و آنجا زندگی کنیم، وقت بیشتری را برای من و خانوادهام خواهد گذاشت، اما من راضی نمیشدم، میخواستم روی پای خودم بایستم و حوصله طعنه شنیدن هم نداشتم، اما سال دوم، وقتی صاحبخانه مبلغ زیادی را به اجاره خانه اضافه کرد، راضی شدم که اگر به آنجا برویم، او صبح تا شب را پیش والدینش میگذراند و وقتی من به خانه برگردم، میتوانیم چند ساعتی را در کنار هم و یا با خانواده من بگذرانیم. رضایت شفاهی من کافی بود، تا فقط دو روز بعد مژده در ساعت اداری به تلفن همراهم زنگ بزند و بگوید عصری بیا منزل مادرم. رفتم و او مرا به یکی از واحدها برد. در را که باز کردم، مبهوت جلوی در خشکم زد. همه اثاثیه ما به آن خانه منتقل شده بود. پدرش چند تا کارگر زن و مرد گرفته و اثاثیه را از صبح آرام آرام و در چند مرحله به آن خانه منتقل کرده و چیده بود. مژده هم سرحال و شاد بود. توی دلم خوشحال شدم که گرفتار اثاثکشی نیستم، اما به ظاهر چند تا غر زدم و گله کردم که چرا مرا در جریان قرار نداده.
از همان هفته، هفتهای یک شب هم به منزل خانواده من میرفتیم، آنها هم خوشحال بودند. مادرم بارها ما را از صبح روزهای تعطیل به خانهاش دعوت میکرد، اما اغلب زمانی به آنجا میرسیدیم که دیگر باید میز غذا را آماده میکردند و فرصتی برای گفت و گو و احوالپرسی باقی نمیماند. والدین همسرم روی او به شدت تأثیرگذار هستند. مدام یا آنها منزل ما هستند یا همسرم در خانه آنهاست. اوایل من هم همراهیاش میکردم، اما از وقتی او بیشتر از قبل نسبت به دلخوری خانوادهام بیتوجه شد، من هم یکراست به خانه خودمان میروم و ساعتها در سکوت و تنهایی مینشینم تا او برسد. هنوز همان قدر دوستش دارم، اما دیگر واقعاً از این وضع خسته شدهام. آنها نمیگذارند همسرم آدم مستقلی بشود و به مسئولیتهای همسری برسد، یا منزل آنهاست یا توی خانه خودمان تلفنی با آنها حرف میزند. آنها مدام زنگ میزنند و جوری احوالپرسی میکنند که انگار یک ماه است او را ندیدهاند. پس از شش سال زندگی مشترک، از پارسال گاهی به خانه خالهها و داییام میرویم یا در دورهمیها شرکت میکنیم. او مدام مضطرب و نگران است. نگران تنهایی پدر و مادرش است. مدام میگوید مباد چنین یا چنان بشود. آنها هم هر نیم ساعت به او زنگ میزنند. خندهدار است لازم است راهی پیدا کنم، گاهی میگویم شاید بهتر باشد به مژده بگویم که آنها والدین او نیستند، شاید حس مسئولیت کشندهاش، متعادل بشود، اما از نتایج این کار میترسم. باید راهی پیدا کنم که من هم بتوانم حس کنم زندگی مشترک و خانهای دارم که محل آسایشم باشد. رفتارها و کنترل و نظارت ساعت به ساعت آنها واقعاً کلافهکننده است. آنها میانسال هستند و هرچه به سنشان اضافه میشود، وضع بدتر میشود. ما حتی اجازه نداریم بچه داشته باشیم چون مژده میترسد اگر بچه به دنیا بیاورد، دیگر نتواند به پدر و مادرش رسیدگی کند. آنها هم اصلاً علاقهای به این موضوع نشان نمیدهند. آنها فقط به مژده اهمیت میدهند و بس. حتی خودم از زبان مادرش شنیدم که به شوهرش گفت اگر مژده بچهدار بشود ما همان سال اول فراموش میشویم و باید در تنهایی زندگی کنیم.
فریبا مرادی کارشناس ارشد روانشناسی پیرامون مشکل مطرح شده چنین نظر میدهد:
بعضی خانوادهها، فرزندانشان را طوری بزرگ میکنند که گویی آنها را برای آینده و سرگرمی خودشان بزرگ میکنند. پیشتر از آن که به فکر شادی و سلامت بچهها باشند و آنها را برای رسیدن به استعدادها، خواستهها و تواناییهایی که دارند آماده سازند، به فکر تنهایی خودشان هستند.
این گروه از والدین، که وابستهاند، فرزندانشان را هم به خود وابسته میکنند و اجازه نمیدهند آنها هیچ موضوعی را بدون فکر مادر و پدرشان در زندگی تجربه کنند. نوعی احساس گناه بچهها به وجود میآورند که در هر شرایطی با والدینشان باشند.
برای رشد و پیشرفت انسان همان قدر که وابستگی و احترام به خانواده مهم است، استقلال و کوشش برای اهداف فردی هم اهمیت دارد. روابطی که شما از خانواده همسرتان توصیف کردهاید، وابستگی بیمارگونه است. لزومی به تحمل آن نیست. نباید اجازه دهید وضع به همان منوال ادامه یابد. این موضوع، ارتباط قوی با بچهدار نشدن والدین همسرتان ندارد. بنابراین گفتن این ماجرا به همسرتان نه فقط کمکی نمیکند بلکه موجب خرابی بیشتر روابط میشود. در درجه اول باید به اتفاق همسرتان نزد مشاور خانواده بروید چون وضعیت زندگی شماست که از مسیر عادی خارج شده. کنارهگیری کردن و گوشهنشینی دوای درد نیست. هر دو نفر شما باید نسبت به رفتارهایی که در برابر زندگی خودتان انجام میدهید آگاهی بیابید. بسیاری از کوتاهیها به دلیل نداشتن رفتار درست است. پس از آن نسبت به وظایف خود احساس مسئولیت بیشتری کرده و بکوشید تا مسائل را بین خودتان حل کنید.