زندگی از نوع دیگر
هنوز شرمنده همسرم هستم
پگاه
پسری سرکش بودم که جرأت نمیکردم سرکشیهایم را نشان بدهم. در واقع، از ترس پدرم سر به راه و مظلوم مینمودم. در آن زمانها، مثل بیشتر خانهها مردسالاری در خانه ما هم حکمفرما بود، مادرم روی حرف پدرم حرف نمیزد، حرف پدرم حجت بود و چون او دوست نداشت من در کوچه بازی کنم، مبادا از بچههای کوچه کار بد یاد بگیرم، مادرم هم اجازه نمیداد با بچهها بازی کنم و من ناچار میپذیرفتم.
پدرم که مرد، سرکشیهایم بروز کرد و مادرم برای پیشگیری از بازی کردن با بچههای کوچه قدرتی نداشت.
کمکم یاد گرفتم که همه چیز را به زور به دست بیاورم. آنقدر زور میگفتم که در جوانی زورگویی خصلت ثانویهام شده بود. زورگویی را دفاع از حقم میدانستم و چون به آنچه دلم میخواست دست مییافتم، خود را آدم موفقی میدانستم.
با تمام زورگویی و پررویی! درسم را خوب میخواندم. در رشته حقوق پذیرفته شدم و آشنا با قوانین و مقررات حقوقی به من جسارت بیشتری بخشید تا بیشتر به خود حق بدهم. گاهی مادرم میگفت:
– خدا به داد دختری برسد که قرار است با تو ازدواج کند. من که فکر نمیکنم تو با این اخلاقت بتوانی همسر داری کنی!
– اتفاقاً من راهش را بهتر بلدم.
بالاخره روزی رسید که عاشق دختری خانواده دار، نجیب و باسواد شدم. فریده هم عاشق من بود و ما ازدواج کردیم. همسرم هیچ عیبی نداشت، اما من همیشه از این همه خوبی او وحشت داشتم و میترسیدم کسی زیر پایش بنشیند و او را از من بگیرد. اخلاق زورگوییام که مدتی پنهان بود، دوباره رو آمد و پس از این که اولین فرزندمان متولد شد، شدت گرفت. حرفهایم را با زور به فریده میقبولاندم و او سعی میکرد همان باشد که من میخواهم. هر روز بهانهای برای آزردن او مییافتم و همیشه هم فکر میکردم او مرا دوست دارد و هرگز ترکم نخواهد کرد. فرزند دوم که به دنیا آمد، فریده مدتی بیمار شد. اعصابش ضعیف شده بود، اما من هنوز میتاختم. روزی که بیخود و بیجهت به او پیله کردم دیگر طاقت نیاورد.
– پژمان! من دیگر خسته شدهام. دست بچههایم را میگیرم و میروم، طوری میروم که دیگر التماسم هم کنی برنمیگردم.
پوزخندی زدم و گفتم:
– طبق قانون تو نمیتوانی بچهها را بگیری، بچه مال پدر است، اما خودت میتوانی بروی.
ضعف او را در مورد بچهها میدانستم. جان او به جان بچهها بسته بود و من از این ضعف استفاده میکردم. چند سال به همین شکل گذشت و من همچنان میتاختم و خود را مردی موفق میدانستم.
با این که فریده را دوست داشتم، هر بار میخواست راجع به اخلاق بدم حرف بزند، چنان به او میتوپیدم که پشیمان می شد.
بچهها که کمی بزرگتر شدند، فریده آنقدر از کارهایم عصبانی بود که روزی گفت:
– پژمان! اگر روزی گذاشتم و رفتم، گله نکنی. من دیگر از زورگوییهای تو به ستوه آمدهام.
– تو! تو بروی؟ محال است! جرأت داری پایت را از خانه بگذار بیرون قلم پایت را میشکنم. در ضمن فکر نکنی کسی به تو بچه میدهد.
آن شب دیگر خیلی زیادهروی کردم و بیش از همیشه حرمت همسرم را شکستم. صبح فردا فریده بچه را به مدرسه رسانده و نامهای برای من گذاشته و رفته بود:
فکر کردم شوخی کرده و خواسته چشم مرا بترساند، فکر میکردم برمیگردد، اما برنگشت، با همه عشقش به بچهها حتی به دیدن آنها نیامد. بدون فریده خانه خالی بود. بدجوری به وجودش و محبتهایش وابسته بودم. بچهها لام تا کام با من هم سخن نمیشدند. از مدرسه که برمیگشتند به اتاقشان میرفتند و حتی حاضر نبودند با من هم سفره شوند. خانه سوت و کور بود و من رنج میبردم. غرورم اجازه نمیداد دنبال فریده بروم و امیدوار بودم خودش برگردد. دو هفته شد و او نیامد. از بچهها پرسیدم که در این مدت مادرتان را ندیدهاید، با خشم گفتند نه.
من به دست خود زندگیام را ویران کرده بودم. بالاخره روزی به بهانهای به محله آنها رفتم. اتفاقاً از جلوی در خانه پدر فریده رد میشدم که در باز شد و پدرش بیرون آمد. سلام کردم. جوابم را داد و چند قدم که راه رفتیم گفت: «مادر خدا بیامرزت گفته بود که تو دیوانهای، اما من باور نکردم و دختر دسته گلم را به دست تو سپردم. در تمام این مدت او به ما حرفی نزد. تو کاری کردی که حتی حاضر نیست به محله شما بیاید. او عاشق تو بود و تو او را کشتی. راستی خجالت نکشیدی؟ مثلاً تو مردی! مثلاً تحصیل کردهای! مثلاً عاشق بودی!…..» از جمله تو او را کشتی به حالی درآمدم که زانوانم سست شد و همان جا نشستم. فکر کردم فریده مرده. پدر فریده آنقدر با من صحبت کرد که از خودم شرمنده شدم. وقتی خصلتهای بدم را میشمرد باور نمیکردم که چنین شخصی باشم. انگار ضربهای به سرم خورد و مرا از خوابی پریشان بیدار کرد. تصمیم گرفتم زندگی را از نو بسازم. یک ماه به پدر همسرم التماس کردم تا فریده را به دیدنم راضی کرد. من دیگر پژمان سابق نبودم. با دیدن فریده دانستم که چقدر عاشقم. او را برگرداندم و خود را عوض کردم، زندگی را دوباره زیبا دیدم، بچهها هم دوباره مهربان شدند و من هنوز، شرمنده همسرم هستم و هنوز با داشتن عروس و داماد و نوه سعی میکنم روزهای تلخی را که به او چشاندم از یادش ببرم.